بهتر از تو ندیده ام هنوز

بسم الله الرحمن الرحیم
داشتم فکر می کردم که تو چه خدای مهربانی هستی، هیچ کس مثل تو مرا دوست ندارد و در حقّ من این چنین خوبی نمی کند.
امشب با خود فکر می کردم، دیدم که من چقدر بندۀ بدی برای تو هستم و تو چه خدای خوبی برای من هستی! تو بارها مرا به سوی خود خواندی، امّا من با تو قهر کردم، تو مرا صدا زدی، امّا من فرار کردم. تو به من محبّت نمودی و من با تو دشمنی نمودم!امّا باز هم به من محبت نمودی گویا من بر تو حقّ بزرگی دارم!
یاد قصّه کودک چهار سالۀ خود افتادم، آن روز که به خانه آمدم و دیدم که او بعضی نوشته های مرا برداشته و روی آنها با قلم و خودکار خط کشیده و نقاشی کرده است. نمی دانم، او خیلی وقت ها مرا همیشه مشغول نوشتن دیده بود، شاید او هم در دنیای خود خواسته نویسنده شود!
سراغ او را گرفتم، او در گوشۀ خانه مخفی شده بود. مثل اینکه ترسیده بود. او فهمیده بود کار اشتباهی کرده است.
من در جستجوی او بودم، او را دیدم که در گوشه ای پنهان شده است. به سویش رفتم، لبخند زدم، او فهمید که من او را بخشیده ام، امّا او باز هم فرار کرد، به دنبالش رفتم، اما او باز فرار کرد، گویی که حق با اوست، من اکنون باید ناز او را می کشیدم، باید التماسش می کردم تا به نزد من برگردد.
حکایت من هم حکایت آن کودک است، من گناه کرده ام، امّا تو مرا می خوانی، صدایم می زنی، به من محبت می کنی، ولی من باز هم از تو دوری می کنم، با تو قهر می کنم، تو می خواهی لطف و رحمت را بر من نازل کنی، امّا من از روی نادانی از تو فرار می کنم.
مصباح المتهجد،صفحه ۵۷۷
(کتاب با من مهربان باش،مهدی خدامیان آرانی،صفحه۱۵و۱۶)